همیشه وقتی به تو می گفتم: "دوستت دارم "
نگاهت آنچنان قصر شیشه ای قلبم را فرو می ریخت که
دیگر یارای نفس کشیدنم نبود!
صدایت چنان رعشه ای بر وجودم می انداخت که صدای قلبم را
گنجشک پشت دیوار لمس میکرد..
و امروز من همانم...
هنوزم قلبم برای نفس های گرم تو می تپد!
ولی دیوار قلبت را تارهای فرانوشی در هم تنیده است...
دیگر صدایت آن شور و عشق را ندارد...
نگاهت را از من دریغ می کنی...
بر تو چه شده است عزیز شبهای تنهایی من