سلام بر دکتراحمدی نژاد

الهی: نوکرتم - مخلصتم - چاکرتم

سلام بر دکتراحمدی نژاد

الهی: نوکرتم - مخلصتم - چاکرتم

پلی به نام مهربانی

دو برادر،سال ها در کنار هم،در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند.پس از چند هفته سکوت،اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند.یک روز صبح،در خانه ی برادر بزرگتر به صدا در آمد.وقتی در را باز کرد مرد نجاری را دید.نجار گفت:چند روزی است که دنبال کار می گردم،فکر کردم شاید بتوانم در کارهای مزرعه و خانه به شما کمک کنم.آیا امکان دارد؟

برادر بزرگتر گفت:بله،اتفاقاً من هم مقداری کار دارم واشاره به نهری کرد وسط مزرعه قرار داشت و گفت:نگاه کن ،برادر کو چکم،آن طرف در همسایگی من زندگی می کند.او هفته ی گذشته،چندنفر رااستخدام کرد تااین نهر راوسط مزرعه کندندو فاصله ای بین مزرعه هاافتاد.اوحتماًاینکاررابه خاطرکینه ای که از من به دل داردانجام داده است.سپس همراه نجار به سوی انبار مزرعه رفتند و گفت:اینجا مقداری چوب دارم،از تو می خواهم میان مزرعه من وبرادرم حصاری بکشی تا دیگر اورا نبینم.نجار پذیرفت وشروع کرد به اندازه گیری و اره چوب ها.برادر بزرگتر برای خرید به شهر می رفت. به نجار گفت:اگر وسیله ای نیاز داری بگو تا برایت بخرم.نجار در حالی که به شدت سرگرم کار خود بود،جواب داد:نه چیزی نیاز ندارم.هنگام غروب وقتی کشاورز از شهر باز می گشت با تعجب دید که به جای حصار پلی میان مزرعه ساخته شده.کشاورزدر حالی که عصبانی شده بود به نجار گفت:من از تو حصار خواستم اما تو پل ساختی؟!!در همین لحظه برادر کوچکتر آن سوی پل برادرش را دید و با فکر اینکه او دستور ساخت پل را داده است. باخوشحالی از پل عبور کرد و به سوی برادر رفت واو را در آغوش گرفت و از او به خاطر کاری که انجام داده بود عذر خواهی کرد.آنها بسیار خوشحال بودند و به پل زیباییکه میان مزرعه قرارگرفته بود نگاه می کردند.نجار هم جعبه ابزارش را جمع کرد و در حال رفتن بود.دو برادر از او تشکر کردند و خواستند که چند روزی مهمان آنها باشد.نجار گفت:دوست دارم بمانم اما پل های زیادی هست که باید بسازم.